محبت در زبالهدانی
زمانی نوشتم: «اگر دو چیز نبود، این دنیا جهنم میشد: یادگرفتن و محبتورزیدن».
راستاش باورم همچنان همین است، اما زمان میگذرد و برداشت ما از باورهامان تازه میشود.
به عنوان کسی که گاه نسبت به زندگی پرتلاطم عاطفیاش نگاه غمانگیزی دارد؛ شاید به تسامح و با زبان کوچه و خیابان بتوانم بگویم که «دوستداشتن از آموختن نامردتر است!».
کمتر دیدهام که کسی از یادگرفتن دمغ شود یا ضربهای بخورد، اما خب برعکساش… خودتان بهتر میدانید.
دوستداشتنها معمولا چاشنی خودخواهی، سلطهجویی و تملکطلبی دارد؛ تا حدی که گاه کسانی را دوست میداریم که به نظر میرسد درک درستی از دوستداشته شدن ندارند.
شاید هم ما در مواجهه با دوستداشته شدن چنین هستیم – یا بودهایم.
هر طور که باشد، عشق در بسیاری موارد مثل اجل معلق است و در هنگامی که اصلا انتظارش را نداری چون صاعقه بر سرت میخورد.
متاسفانه خیلی اوقات عشق گاز میگیرد، بدل و آلوده به چیزهای دیگر میشود. حتی گاهی جای خودش را به نفرت میدهد.(( ما هستیم که این بلا را سرش میآوریم.))
اگر میخواهیم بگوییم «اما اینها عشق حقیقی نیست»، بهتر است قبل از گفتن این سخن دستگاه عشقحقیقیسنج را عرضه و مهیا کرده باشیم. اصلا فرض بگیریم که گویندهء این رای، عارف عشق حقیقی است و سخن حقی میگوید، اما من میخواهم از زبان لئونارد کوهن پاسخ بدهم:
مهم نیست که چگونه کل ماجرا به بیراهه رفت
این احساس مرا تغییر نمیدهد
کوهن؛ **درمانی برای عشق نیست**
شاید کسانی باشند که به این روال خو کردهاند؛ سالها پیش در توصیف دوستی میگفتم «فلانی ظاهرا یکی از مشغولیتهایش این است که بگوید: بچهها بریم عاشق بشیم».
اما من دردم میگیرد، خانمها و آقایان من خیلی خیلی دردم میگیرد. من دردم میگیرد از اینکه چیزی که دنیا نیاز حیاتی به آن دارد چنین هدر میرود و در واقع به زبالهدان ریخته شود.
چون صحنههایی از یتیمخانهها دیدهام که کودکان در تختهایی چون قفس در تنهایی میگریستند،
من زنی را دیدهام که سر کوچه روی چمداناش نشسته بود چون نمیدانست قهرش را کجا ببرد،
من مردهایی دیدهام که تمام هستیشان را گذاشتهاند که زندگی مورد نظر خانم را تامین کنند و وقتی که آن زندگی تامین شد بابت شکم برجسته و کلهء طاسشان مسخره شدند،
من دیدهام جوانانی به نامهربانی نگاه و به تیر بسته شدند،
من دخترهایی دیدم که سالهای معصومیت و طرواتشان در جستوجو و کشمکش یافتن یک رابطهء سالم و ساده تمام شد…
**محبت میتواند بازدارنده بسی از این غصهها و فجایع باشد، در صورتی که درست خرج شود.**
سالها پیش به دلالت غیرمستقیم دوستی – که شنیدم دیگر در این دنیا نیست، برایش مغفرت طلب میکنم – به ذهنم افتاد که از یادگرفتن توقع خاصی نداشته باشم.
اکنون ذات یادگرفتن و دانستن برایم جالب و جذاب است، و منتظر نیستم که این مزرعه زود به ثمر برسد.
یاد میگیرم، چون دوست دارم یاد بگیرم.
چیزهای مختلف یاد میگیرم بدون اینکه طمع کنم از این آموختهها چه نصیبم میشود. البته بسیار پیش آمده که پارههایی از یادگرفتهها مسیری تشکیل دادهاند و در رسیدن به مقصود راهم را آسان کردهاند، اما این معمولا بدون نقشه و برنامهریزی رخ داده و به نظرم قشنگترین قسمتاش نیز همین است.
ببنید که دنیای ما چهقدر قشنگ میشود اگر بتوانم در پاراگراف بالا یادگرفتن را با دوست داشتن جایگزین کنم: «… اکنون ذات عشقورزیدن و محبت برایم جالب و جذاب است، و منتظر نیستم که این مزرعه زودتر به ثمر برسد. محبت میورزم، چون دوست دارم محبت بورزم. کسان مختلفی را دوست دارم بدون این که انتظاری از دوست داشتنشان داشته باشم. البته بسیار پیشامده که پارههایی از محبت مسیری تشکیل دادهاند و در رسیدن به مقصودی راهم را آسانتر کردهاند…».
اما دنیا منتظر افاضات من نیست تا قشنگ شود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: روز نوشت، ،
برچسبها: محبت در زبالهدانی ,